تمام عمـر بسـر بـردم آرمـیــدن را
چـو کـرم پـیله,قفـس بافتم پریدن را
حیات گفتمش_آوخ جوانه سوزم کرد!
درآتـش نفـس آسمـان,دمـیـدن را
به باغ خلقت آدم چو سیب حوایـی,
چـه انتظار کشیـدم-به تو رسیـدن را
به غنچه دهنت دست برد حسرت وحیف
شمیـم شرم تو رخصت نداد چیـدن را
بـه جرم آینه بودن-ستاره ی چشمـت
نداده اسـت بـه مـن,بخت آرمیـدن را
سپـیده وار شکیبم شمرده دم زدن است
بـه پرسه گاه تنت,یک نفس کشیـدن را
تویی که میگذری,کوچه دیدنی شده است
هــزار پنجـره ام لحـظه های دیـدن را
پلـنگ دشت تـوام گوشه ای نخواهد داد
بـه بـره هـای خیـال کسـی چـریدن را